پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
پرسیدمش: چگونه و کِی صبح می شود؟ چشمی ز هم گشود به نرمی جواب را…...
یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماندسخن ها بر لب سعدی ، قلم ها در کف مانی...
چه غم! نداشته باشم تورا که در نظرِ منسعادتی به جهان، مثلِ دوست داشتنت نیست !...
شاید این ها امتحان ماست با دستور عشقورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست...
ببین چگونه غمت پشت ِ من شکست ببین...!...
بی عشق زیستن را، جز نیستی چه نام است..؟...
یک نامه به نامم ننوشتی مگر آخرکاغذ به سمرقند تو ای قند، به چند است؟!...
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی...️...
عشق...قبایى است در قواره ى تو...️...
همیشه رفتن و رفتن ،از آمدن چه خبر ؟...
با که خواهى باز کرد این در که بر من، بسته اى؟بر که خواهى بست دل را چون ز من برداشتی...
پرده در پردههمه خنیاگر عشق توام......
تاری ز طره دادی امانت مرا شبییعنی طناب دار تو زین رشته های موست...
خدا امانت خود را به آدمی بخشیدکه بار عشق برای فرشته سنگین است.....
دل را قرا نیست مگر کنار تو .....
ﻭﻗﺘﯽ تو ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ، ﮐﺎﻣﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ...
ز خود چگونه گریزم ؟که بار خویشتنم ......
آغوش تو ای دوست درِ باغِ بهشت است......
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دارمستی ات با بغلت هر دو گناهش با من...
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟که جاودانه ترین لحظه ی تماشایی ... ️️️...
تو بخواه تا بسویت ز هوا سبک تر آیم......
در ملتقای الکل و دودآنگونه مست بودمکه از تمام دنیاتنها دلم هوای ترا کرده بودمی گفتم این عجیب استاینقدر ناگهانی دل بستناز من که بی تعارف دیریست زین خیل ور شکسته کسی رادر خورد دل نهادن پیدا نکرده ام!تب کرده بود ساعت پاییزی اموقتی نسیم وسوسه ام می کردعطری زنانه در نفسش داشتمی گفتم این نسیم، بی تردیداغشته با هوای تن توستوین جذبه ای که راه مرا می زندحسی به رنگ پیرهن توست. آنگونه مست ب...
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی... ️️️...
چشمی به تخت و پخت ندارم، مرا بس استیک صندلی برای نشستن کنار تو...
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو ️️️...
این سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس ِ مهربان توست...
گر چه به شعله میکشی قلب مرا به عشوهاتبر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو ......
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشمتمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود...
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس استیک صندلی برای نشستن کنار تو...
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بودچه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد...
چون موریانه، بیشۀ ما را ز ریشه خوردکاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد...
درون آینه ی رو به رو چه میبینیتو ترجمان جهانی بگو چه میبینیتویی برابر تو چشم در برابر چشمدر آن دو چشم پر از گفت و گو چه میبینی......
دلم در دست او گیر است خودم از دست او دلگیرعجب دنیای بی رحمی دلم گیر است و دلگیرم...
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروزوز آنچه مینامند فردا، ناامیدم...
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایمچراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم...
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم...
معشوق من بعد از تو جایت...هم چنان خالیست...خالیست جایت در دلم... تا جاودان خالیست......
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟...
یاد تو می وزد ولی / بی خبرم ز جای تو...
تقویم را معطل پاییز کرده است/ در من مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو...
به شب سلام!که بی تو رفیق راه من است!...
شبیه بغض نوزادی که ساعت هاست می گریدپر از حرفم کسی اما زبانم را نمی فهمد...
ز خود چگونه گریزم؟که بار خویشتنم...
دیگران هم بوده اند / ای دوست! در دیوان منزان میان تنها تو اما / شعر نابی بوده ای...
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو......
دلم هوایتو داردهوای زمزمه ات.....
شکسته باد دلمگر دل از تو بردارم...
مثل باران بهاری که نمی گوید کیبی خبر در بزن و سرزده از راه برس...
دلم مى خواست مى شددیدنت را هر شب و هر شب...
ای که همه نگاه منخورده گره به روی توتا نرود نفس ز تنپا نکشم ز کوی تو...