در ملتقای الکل و دود
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا
تنها دلم هوای ترا کرده بود
می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام!
تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم وسوسه ام می کرد
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم این نسیم، بی تردید
اغشته با هوای تن توست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست.
آنگونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیمه شب بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند
و می توانستم
در جوی های گل آلود وضو کنم
و زیر چتر بسته ی باران ساعت ها
رو سوی هر چه هست نماز بگذارم.
آری،
آنگونه مست بودم
که می توانستم
حتا به گزمگان
نام ترا بگویم
آرام و مهربان و صبور
از برگ های نیلوفر
شولای بی نیازی بر تن
با پلک های افتاده
پیشانی درخشان
و گونه های رنگ پریده
چونان به نیروانا
تانیثی از دوباره ی بودا
در ملتقای الکل و دود
باری
تصویر تو
همیشه ترین بود
بانوی شعر های مه آلود!
ZibaMatn.IR