پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دستهایش بوی نان می داد و می بخشید هرچه داشت پدر...
باران رادوست دارمچون می توانمیک دل سیر برایتگریه کنمبدون آنکه یکی بپرسدچه مرگت شده...؟!...
یک شب به خوابم آمدی هنوز بسترم بوی گل می دهد از عطر آغوشت خجسته ناطق...
ای دوست که بامن دل تو یکدله نیستبرخیز و بیا بی تو مرا حوصله نیستبیهوده بهانه می کنی فاصله رابین من و تو یک سر مو فاصله نیست...