یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
زیبایی اتچند دختربچه روستایی ستکه دست در دست همگرد ترانه ای کوردی می رقصند ......
بچه که بودم دلم می خواست زن یک قناد بشوم. بزرگتر که شدم دلم می خواست فقط عروس بشوم. یعنی آن لباس پف دار سفید را بپوشم با یک دسته گل بزرگ، اما بعدش شوهرداری نکنم. بزرگ تر از آن هم که شدم دلم می خواست با یک کت و دامن سفید و یک تاج گل مینا عروس بشوم توی یک روز بارانی پاییز در یک جای خیلی دورتر از اینجا. خیلی خیلی دورتر با یک مرد خیلی بلند که آنقدر ته دیگ دوست داشته که روز عروسی مان شرشر باران ببارد. یک عروسی ساده بدون شاباش و رقص چاقو و هزار تا مهما...
هر چقدر ظاهرم قوی نشان دهددرونم دختربچه ایست که شکننده استضعیف استروزی چند بار از درون فرو میریزدمنتظر استمنتظر تومیشنوی؟...
با زبان گفتم نیا! اما دلم فریاد زد:پشتِ در چشم انتظارم مثلِ دختربچه ها!...