شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به جرات میتونم بگم قشنگترین ادمای زندگیمون که بهمون بعد از خدا ارامش میدن بچه هایی هستن که در نگاه و کلامشان معصومیت خاصی نهفته است...
بچه عجیب ترین موجود دنیاست! مى آید، مادرت می کند، عاشقت می کند، یک دلواپسی ابدى را در وجودت میکارد، تا آخرین لحظه عمر، عاشق نگهت می دارد و تمام!به گمانم مادر بودن یک نوع دیوانگى است. وقتی مادر می شوى، رنجى ابدى بسراغت مى آید، رنجى نشات گرفته از عشقی عمیق. مادر که مى شوى، دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود. مادر که مى شوى، انگار انسان دیگرى مى شوى، کسی که وجودش سرشار از عشق، شادی، غم، جنون و دیوانگى است …...
عشق من و این خونواده عشق بی مرزهدنیا بدون عشقشون مفتم نمی ارزهخونه م پر از حس شعف از خنده هاشونهاین حس زیبا تا ابد تو خونه می مونهرو شعله میچرخونم عشقو میز میچینمبا این بهونه پیششون هر روز میشینمدور همی با همسر و با بچه ها خوبهقلبم فقط تا زنده ان تو سینه می کوبهگرمای دستاشون مثل کرسی تو بارونهمیچسبه و جا میکنه عشقو تو این خونهکاش آدما قدر یه بچه درک می کردن...کاش کینه رو واسه همیشه ترک می کردن!!...
بچه که بودم دلم می خواست زن یک قناد بشوم. بزرگتر که شدم دلم می خواست فقط عروس بشوم. یعنی آن لباس پف دار سفید را بپوشم با یک دسته گل بزرگ، اما بعدش شوهرداری نکنم. بزرگ تر از آن هم که شدم دلم می خواست با یک کت و دامن سفید و یک تاج گل مینا عروس بشوم توی یک روز بارانی پاییز در یک جای خیلی دورتر از اینجا. خیلی خیلی دورتر با یک مرد خیلی بلند که آنقدر ته دیگ دوست داشته که روز عروسی مان شرشر باران ببارد. یک عروسی ساده بدون شاباش و رقص چاقو و هزار تا مهما...
بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم، بچه بودیم و بی خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته بودیم و در آن سیر می کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه های کودکی را گشت می زدیم، چرخ می زدیم و برای خودمان خیال های جانانه می بافتیم.بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی فهمیدیم که خوب نیستیم.بچه بودیم و آسمان آبی تر بود، زمین سبزتر و آدم ها شادتر بودند.بچه بودیم و جهان، خواستنی تر بود.بزرگ شدیم ...
دل کندن آن بچه مگر امکان داشت؟طفلی که به دستان پدر ایمان داشتبا گریه به جای مشق بابا نان دادبر خاک نوشت:کاشباباجان داشتروح همه ی پدران آسمانی شاد...
بابابزرگم از یه زن ۱۷ تا بچه داشتفکر کنم خدا بیامرز داشت امتحان میکرد یه زن چنتا بچه میتونه دنیا بیاره...
خیلی راحت میتوان بچهای را که از تاریکی میترسد بخشید ؛ مسئلهی غمانگیز زندگیِ آدم بزرگهایی است که از روشنایی میترسند !...
بچه به خالش میگه شبا تو رختخواب با شوهرت چیکار میکنی؟خاله واسه اینکه یه جوابی داده باشه میگه:کشتی میگیریم.بچه میگه همینه دیگه بچه دار نمیشی!مقاومت نکن اینقد...
کاش دلخوشی هم رایگان مثل ذوق یه بچه رو پله برقی بود...
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.ما از فرومایگی ها استقبال نباید بکنیم, بلکه می خواهیم اول چنین روحیه های بیماری را در هم بشکنیم....
بچه که بودیم...میدانستیم هر وقت گم شدیمباید سر جایمان بمانیمتا پیدایمان کنند...مدت هاست ایستاده ام...کسی مرا پیدا نمی کند؟!...
همین طوری زل زده بودم به صورتش؛همون روسری که من براش خریده بودم؛باورم نمی شد هنوز نگهش داشته باشه!داشت یه دختر بچه رو توی تابهل می داد که مامان صداش می زد.....
وکیل پایه یک هم فقط مادر که اصل ماجرا هر چی باشه ،بازهم بچه اش بیگناهه ،و ازش دفاع میکنه......
صدایش سوز غریبی دارد که بند دل را پاره می کند. می گوید ده ماه است که عروس شده، هشت ماهی می شود که به تهران آمده. جز نانوایی سر کوچه و سوپری محل جایی را بلد نیست. اولین بار یک هفته بعد از عقدکنان شان کتک خورده. مادرش که فهمیده گفته نگرانی ندارد، زیر یک سقف که بروید خوب می شود. فردای روزی که زیر یک سقف می روند باز کتک می خورد، هفته هاست که کتک می خورد. به گفته خودش حساب و کتاب روزهای کتک خوردنش از دستش دررفته، تنها چیزی که خوب یادش مانده این است ک...
مادر بزرگمکه تو تنهایی مردفهمیدم اگر دنبال پرستار برای پیری خودممراهش پول جمع کردنهنه بچه دار شدن......
نگذارید بچه ها گریه کنند، زیرا باران هم غنچه را تباه می کند....
در واقع مهم نیست بچه چی باشههمین که سالم باشه / *دختر* باشهو موهاشم ترجیحا مشکی باشه کافیه...
یادتونه بچه بودیم می گفتینایشاا…عروسیتونحالا وقتشه تشریف بیارید!....
خیلی بچه بودم نمی دونستم دوست داشتن یعنی چه! فقط می دونستم وقتی اون تو کوچه اس منم باید باشم...