شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در وقت برگریزان پاییزمابین درختان محتضر،مرگ عزیزانم را می بینم! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
پیراهن غم، بسیاری را پاره کرده ام،که هیچ خیاطی نتوانسته دوباره ی دوخت و دوزشان کند...اما هرگاه پیراهن شادی را پوشیدم یا تنگ بودیا که کوتاه یا که در تنم، رنگ ماتم را جلوه می کرد. شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
در چله ی زمستان،نامه هایت را که می خوانم تنور اجاقمان شعله ور، خورشید هم تابان و پر نور می شود. شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
مدت هاست دلم گوش به زنگ ستاما آدم برفی،هیچ نمی گوید! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
شن های ساحل،موج های دریا هم تشنگیمان را فروکش نمی کنند - در غروب های رمضان! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
آخرین سحر رمضان،در تمنای وصال است - ماه نو شوال! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...
پیوند دهنده ی عشق و جان است،بر بلندای زندگی - زن! شعر: دریا هورامیترجمه: زانا کوردستانی...