پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آن که رفتنی است می رود، با بهانه های کوچک و بزرگآن که بی حساب عاشق است بی بهانه ماندنی است......
شش فروردین استجیبهایم را میگردم خوبباز کمبود بهار است اینجاشش جهت، قحطی توست....
وقتی کنارمیجایی برای هیچ شتابی...مقصد، همین حضور من و توست....
الکی قصه ببافم چه شود؟تو که پیشم باشینه فقط خوابکه بیداری منرنگ رؤیا دارد....
خستگی را- چای یا قهوه؟نه عزیزم- چشمهای تو!...
کلماتی بفرستکه خلاصم کند از دلتنگیکه منوّر بزند در روحم...مین خنثی شده راهیچ امیدی به عوض کردن این منظره نیست...
نخ بارانبه سرانگشت تداعی تو وصل استیاد میآورمتابر میآوریام....
گاهی از یاد من میرودکه به یاد تو باشمای که یادم به یاد تو محتاجهر دقیقه خودت را به یادم بیاور...
ناملایمترین حرفها راگاه زیباترین دستها مینویسند.غیرعادیترین عشقها، گاهحاصل گفت و گوهای معمولی ماست. زندگی، هیچ تفسیر قطعی نداردهیچکس از سرانجام آیینهها مطمئن نیست. گاه با یک سلام صمیمیشکل آرامش تو به هم میخورَدگاه با یک خداحافظی به موقعرستگاری رقم میخورَد. پشت این در که وا میکنی احتمالش زیاد استبادهاقابل پیش بینی نباشند!...
برّه باشیگرگ روحت میشوندگرگ باشیحسّ تنهایی شکارت میکند....
* مثل یک جریان موسیقی/ مثل یک باران پاییزی/ ناگهانی بودنت عشق است!...