پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
می رومبی آنکه دور شده باشمچشمان تو که مبداء باشدسفر یعنی ماندنو جاده بهانه ایستتا حواسم در هزار جهتبه عطر تو پرت شود......
جهان دیگری هست ..و برای رسیدن به آننیازی به مرگ ندارمکافی ست از پیراهنت عبور کنم ......
آغوشت ..در هر کجای جهان !به زبان مادری ام باز می شودبه زبان مادری ام بسته می شودو مندورافتاده ترین جاده های کشورم را هماز یاد نمی برمتا دست های تو !برای دیدن هست ......
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....