پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نیست شدم هست شدم نغمه ی جانسوز شدم سوز شدم ساز شدم از عدم آغاز شدمفیروزه سمیعی...
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدمصانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم...
در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟ که کشیدیم درین مرحله بس خواریها...
دیروز تا نهایت خورشید سم زدمدر گوشه های شهر پر از دود دم زدممبهوت گشتم از ادب مردم شهرخوب و بد نگاه پلیدم بهم زدمدست کسی برای مدت باز مانده بودمن پشت پا به هستی ی لطف و کرم زدمطفلی گرسنه با دل پر گفت ای خداحماسه ی وجود تو را من رقم زدمشهر شلوغ بی کسی و پرسه های مندر گوشه ای نشسته ، همه بر عدم زدمآنقدر با خیال کثیفم شدم عجینتا شعر نو سرودم و با خود قدم زدم...