پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه تلاش بیهوده ای می کرد ساز و آن ترانه غمگین چه بیهوده در فضا جریان داشت ...پایان داستان کسی نفهمید من را فقط چشم های تو بود که غمگین کرد ......
قبلاً چه کسی بودم روزی که تو را دیدمقبل از تو ندارم یاد از خاطره پرسیدمدل خسته ترین شاهم از کیش تو در ماتمآهنگ جدایی بود با ساز تو رقصیدم...
دنیای نهان، با رخِ دل، همراز است/نای دلمان، با تبِ جان، دمساز است/شک نیست؛ چو شوری بدمد، سازِ صفا/احساسِ وفا، همجهشِ پرواز است/زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
بیا سازِ دلم را کوک کن،با عاشقی هایت؛بشو شور و،بزن ساز و،یکی شهناز، با قلبم!زهرا حکیمی بافقی،بیتی از یک غزل....
تا کی ، تو به ساز این و آن می رقصییک بار به ساز دل شکسته ی خویش برقص .حجت اله حبیبی...
بکش دست از سرم یارا؛ بکش یا بر سرم دستیلبالب کن مرا از باده یا خالی کن از مستینوازش کن مرا با مِهر؛ یا... درگیرِ غم ها کنهر آن گونه، که می خواهی، تو با حسّ دلم تا کندلم رقصد به هر سازی، که می سازی برای منفقط باش و، نِما سایه، صفا را بر سرای منشاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک مثنوی),.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*...
«تو»، شعرِ دل و شعرِ تمامِ گُلِ عشق؛پیوسته رسد بر تو سلامِ گُلِ عشق؛چون سازِ محبّت، زند احساس و عطش،شعرت بشود حُسنِ ختامِ گُلِ عشق...زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس.🌿❤️🌿...
یک شعر بخوان ساز دلم کوک شودیک ساز بزن سوز دل خاموش شود...
نیست شدم هست شدم نغمه ی جانسوز شدم سوز شدم ساز شدم از عدم آغاز شدمفیروزه سمیعی...
تو نباشی با کسی رازی ندارمبرای شعر گفتن آغازی ندارمشبیه تک درخت بید مجنونحصاری بسته ام سازی ندارم...
با سازِ صفا هست هم آوا، تبِ دل/با نای وفا هست پُر از نا، لبِ دل/وقتی که گُلِ حسّ نهان بی خواب ست/موسیقیِ رویاست، انیسِ شبِ دل/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
ای سازِ دوباره ی دل من!آوازِ دوباره ی دل من!احساس دمیده ای به قلبم؛همرازِ دوباره ی دل من!زهرا حکیمی بافقیکتاب دل گویه های بانوی احساس...
نُت زیبای چشمهایتبی کلام می نوازد آغوشم را..بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
هر شبرویای شیرینتخلوتم را به هم می زندای کاش بودیمرا به ضیافت چشم هایتدعوت می کردیبا ساز خنده هایت می رقصیدم وترانه ی یکی شدن رابا لب های تو زمزمه می کردمبیا که می خواهمدوست داشتنم رامیان نگاهت فریاد بزنماز مرز لب هایت عبور کنمتا میان شعله های بوسه اتاحیا شوممجید رفیع زاد...
نالد به حال زار من امشب سه تار من این مایه تسلی شب های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگارجز ساز من نبود کسی سازگار من...
به ساز دل او رقصیدنکار من بی تجربه دررقصیدن نیست...
ساقیا امشب صدایم با صدایت ساز نیستیا که من مست و خرابم یا که سازت ساز نیست...
ساز قلبم روی نت چشمانتکو ک است...
ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیستیا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیستساقیا امشب مخالف مینوازد تار تویا که من مستو خرابم یا که تارت تار نیست...
من و تو می دانیمزندگی آوازی است که به جان ها جاری استزندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است...
ساز هم ،با نفس گرم تو آوازی داشت بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست...
در عمقِ دریا میرومشاید که مرواریدِ بیشکلی بیابمآنجا نوای سازدر پردههای بیصدا چون نبض، بیدارآوازِ ماهیها سکوت وآوای چنگِ زندگی در دستِ عشق است هر تارِ گیسو سرخوشانه مینوازدآهنگهای آبی و سبزآه! ...آیا شود کهمن آن تلألو را در انگشتان بگیرم؟آنجا درختی هست از نور و ستارهآنجا جهانِ پُرشکوهِ زیرِآب استاینک در آنگاهاز آرزوها ناگزیرمباید به قعرِ آبیِ دریا رَوَم بازباید به بیداری بهقدرِ طاقتِ خودرویا ببینم...
درد را می شستندسازهای بی صدادر چنگ رود...
درد می شستندسازهای بی صدادر چنگ رود...
لبخند بزنبدون انتظار پاسخی از دنیابدان روزی دنیا آنقدر شرمنده می شود که به جای پاسخ لبخندبا تمام سازهایت می رقصد...
اگر روزی یکی از سیم های سازت پاره شد چنان محکم بنواز که کسی نفهمد برتو چه گذشت...