پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مگر می شود تورا از خاطرم دورکنم ،می خواهمت ازدل وجان...تورا با تمام وجود در آغوش میگیرمتمیبوسمت...وسط میدان شهر...میان باجه های شلوغ...در باران...می خواهم همه بدانند لیلی قصه منم...!!!و آغوشِ تو از آن من است!نمی خواهم عشق چون سکانسی شود در رویا...ومن شب و روز کنار ارغوانی های بی جان چشم بدوزم بر گذشته ی تاریک...لبریز شود حیاط از عطر رازقی ها اما تونباشی...!ببارد چشمانم و نتابد خورشید بر حوالی قلبِ من!!!ظرافت انگشتان زنا...
ایستاده ام بر بام اسفند،با چشمانی خیره به روزهایی کهتلخ و شیرین گذشت و خاطره شد...حالا که بهار است،لبریز از عطر بهار نارنج،سرشار از شکوه علفزار،با کوله باری از شکوفه های عشق،سبزه های امید و ابرهایی که آبستن باران اند...شاید خدا خواست و این بهاردرخت آرزوهایمان جوانه زد 🌱...
تو را که می بینم عطر بهار نارنج در تمام شهر می پیچیدقدم که بر می داری هر درخت شکوفه می زند و نسیم بهاری با شوخ طبعی میان گیسوانت می دوددوستت دارم عشقم...