شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
دخترونهکاش میشد تو جنگل موهات گرگم به هوا بازی کرد و تمشک وحشی خورد.کاش میشد وسط مرداد تو ساحل پشت پلکات لم داد و آفتاب گرفت.کاش میشد رو موج مژه هات نشست و ماهیگیری کرد.کاش میشد از آسمون تیره و تار چشمات ستاره چید.کاش میشد رو استخون ترقوت قایق سواری کرد و به دلفینا غذا داد؛ بعد آروم تو منحنی کنار لبت غرق شد.کاش میشد رو شونت سرسره بازی کرد واز آرنجت بوی درختای نارنج شمالو حس کرد.کاش میشد صدای خسته ی آخر شبتو بغل کرد،رد نگاه پر از...
پاییز "یار" میخواهد،خلوت کردن میخواهد،کافه گردی میخواهد...کافه...؟به گمانم چند قدمی از کافه ی همیشگی مان دور شده ام؛عقب گرد کرده و داخل کافه می شوم.میز کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می کنم. پاییز است و ولیعصر مملو از دلبران دست در دست.اسپرسو سفارش می دهم و کتاب مورد علاقه ام را از کوله ای که روز آخر جا گذاشتی خارج می کنم.چشمم به دست نوشته ی روی جلدش میافتد:"تقدیم به تو که دلبر ترینی"چند صفحه جلو تر میروم،...
پیرهن آبی چهارخانه ای که برایت خریده بودم سفید شد، دیگر نیا. عطر موهایت از بالشی که جا گذاشته بودی پرید، دیگر نیا. صفحات کتاب عاشقانه ای که برایم می خواندی پوسید، دیگر نیا. ریشه های گلدان حُسن یوسفی که برایم خریده بودی خُشکید، دیگر نیا. ساعتی که هدیه ی اولین سالگرد باهم بودنمان بود از کار افتاد، دیگر نیا. کافه ای که پاتوق همیشگیمان بود تعطیل شد، خواننده ای که آهنگ موردعلاقه مان را خوانده بود سرطان حنجره گرفت، بازیگری که تمام فیلم هایش را نگاه میک...
من اهل عشق و عاشقی نبودم؛اما تو از کنارم رد شدیو "جانم به دکمه ی پیراهنت گیر کرد."...