سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
از خیلی بالاتر چراغ میداد.من هم با انگشتم انگار که بخواهم چایی را هم بزنم،اشاره کردم که آزادی!همین که سوار شدم،گفت ۳ ماه و ده روز.فکر کردم پشت کسی نشسته و دارد عِدّه وفات زوجه را برایش تشریح میکند،هر چند که چهار ماه و ده روز است.البته اصلا کسی وجود نداشت.گفتم پدر جان چی سه ماه و ده روز.از بینی ستبرش که در ماسک جا نمیشد میشد حدس زد که اهل رشت است؛از لهجه اش بگذریم.گفت که امروز سه ماه و ده روز است که دخترم زنگ نزده و ندیدمش.یعنی شوهرِ تون به تون شد...
ره صد ساله که قطعا به شبی نَتْوان رفت...غمِ صد ساله ولی خوردنش هر شب سهل است!ع.موسوی...
در جنگ نابرابر چشمانت و دلم..خلع سلاح شدم آن دم که غمزه زدی!ع.موسوی...
آنقَدَر صبر بِکردم که دِگَر کاسه صبرم؛به سخن آمد و گفتا که مگر ایوبی؟!ع.موسوی...
خاطر ات از خاطرم یک دَم نمی آید بُرون؛چاره اش را بی امان گشتم،ولی پیدا نشد!ع.موسوی...
آخرش یک دفعه بر اهداف دل پِی میبرم،این که از تَه خواهدت یا یک هوس دارد فقط؟!ع.موسوی...