پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بوسه اش رگِ گردنم را نشانه گرفته بودان روز که مرا بوسیدکفر نباشدولی خدایی را دیدمکه از رگ گردن به من نزدیک تربود....
هربار که نگاهت میکنمپی میبرماین دنیا برای ادامه دادنشنگاهِ تورا لازم دارد...
چشمانم را میبندم وطرح لبخند توجان میدهدبه جان نیمه جانمبه همین اسانی.....
میخواهم ماهی تنک عیدهفت سین امسالت باشمبرایت لباس قرمزم را بپوشم ومیان اب برایت دلبری کنمو توهی هوایم را داشته باشیتا مبادا نفس کم بیاورم وجان دهم میان هفت سین عید امسالت.....
دلتنگی حال و روزِسربازیستکه براے دیدنِ معشوقه اشبا یک گلولهبراے زنده ماندن تلاش میکندولے دراخر گوله بر قفسه ےسینه اش اثابت میکند .....