پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بوسه اش رگِ گردنم را نشانه گرفته بودان روز که مرا بوسیدکفر نباشدولی خدایی را دیدمکه از رگ گردن به من نزدیک تربود....
و اما چشمانشصبح پیروزی بودچشمانش را گرفتجنگ اغاز شد.....
مرا ارام و بی سروصدا دوست داشته باشتصدقت گردمروزهای غمگین در راه استمبادا برسد روزیکه عطرم از حوالی اغوشت پر بکشداندکی ازمرا پس انداز کندر سمت چپِ سینه اتبرای روزِ مبادا...
جمعہهمان مترسکزمین گیر شده ایستکہ بار تنهایش راهمان کلاغ هاے دورگرد پر مے کنندجمعہ همان بغض سرباز شده ایستکہ هران امادهِ فوران استجمعہهمان هواے ابرے و مه الود استجمعه همان نیمکت هاے خالے وخیابان هاے سردوتاریک و خالے از هراحساسیستجمعہ ...محبوبِ جانمان روز کہ تواسمِ چند حرفے ام رابہ زیبایے انچہ تمامبہ زبان اورےدیگر برایم جمعہ اے در کار نیستوخیابان هاے سردهمہ از دم چراغانے میشوند ونیکمت هاے خالےهمہ شاهد عا...
مرا چه به تاریخ خواندنو جنگ های عباس شاه و عثمانیانمرا همین بس استکه بوسه هایتدر تاریخ جهانیان ثبت گردد...
بوسه اے بکار بر لبانمتا نقش بوسه اتهردم یاداور تو باشدبگذار نقش این بوسهتا اخر عمر بر لبانم به یادگار بماند...
هنوز همنمیدانم بعد از چند سال... زنگ خانہ ام کہ بہ صدا در مے ایدگمان میکنم تو پشت درےومن بہ خیال غم انگیز خودلبخندے تلخ میزنم......