سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
رنج دانستن دمار از جان انسان می کشد خوش به حال بی خیالان، جاهلان، خوش باوران......
شهرِ بی حوصله ام باز به حرف آمده استبه خیابان بزن ای دوست که برف آمده است!...
مثل لالایی ست در گوش خلایق، شیونمعاقبت خود را میان شهر، آتش می زنمساده بودم، فکر می کردم حراست کرده امبا خطوط دفترم از مرزهای میهنماز تمام دل خوشی های جهان دل کنده امروز و شب چشم انتظار لحظه ی جان کندنمباز در آیینه تصویرم کمی ناآشناستاز صدای خویش می پرسم که این آیا منم؟!از تب عشق است یا داغ برادر کاین چون اینمثل مرغی در تنور افتاده می سوزد تنم؟رد پای بوسه ی یار است یا خون رفیقلکه ی سرخی که جا مانده ست بر پیراهنم...
نیمه شب لحظه ی یادآوری لب هایتبوسه بر باد هوا می زنم از تنهایی...
خم شدن را عار می دانم، دعا کن بشکنم......
شب به هم گفتیم: با هم تا ابد یاریم ماصبح، روشن شد که روی دوشِ هم باریم ماکم اگر بودیم، کمتر بود بی شک رنجماناز چه می بالی چنین بر خود که بسیاریم ما؟!خواب_بودیم_آن_زمان_که_جمع_مان_را_آب_بردخواب_می_دیدیم_برجائیم_و_بیداریم_ماکوهِ_غیرت_را_نخواهی_یافت_اینجا_بین_ماتلّی_از_اجساد_اگر_خواهی_بیا،_داریم_ماشادی_و_آرامش_و_امنیت_و_لبخند_رااز_جهان_عمری_ست_با_حسرت_طلبکاریم_ماکعبه_را_گفتم:_سیه_پوشیدنت_از_بهر_چیست؟گفت:_از_جهل_همین_ا...