سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو را دوست دارمچون یک خانه ی کاهگلیدورافتاده و کوچک اما گرم اما امن.......
مینویسم توسنجاق می کنم به روی قلبمو تپیدن آغاز میشود ...
میدانستشلاق زمستان چه میکند !با تن لخت میدانست اما اعتنا نمیکرد ؛به ناز و ادای نارنجی برگ ها درختی که دلدر گردی شکوفه ی بهار نهاده بود ......
دستم را بگیرمرا بگیر از خودممرا ببر با خودت.یک جایِ امن ..من در سر رویایی دارمتو درخت نارنج شوی ،من خاک.در من ریشه بدوانیبه وقتِ بهار.شکوفه ها مان رابارور شویمو خدامست شود از عطر باهارنارنجِ ما .....
سرخی به انار بازگشتسیاهی به شبنارون ها سبز شدندو دریاها آبییک زن رو به آینه ایستادو جهان را با رنگآشتی داد .....