سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
مثل مویت حرف مردم را رها کن پشت گوش...
من باغ ارم بر سر کویت دیدم من روز طرب در شب مویت دیدم...
با من بمان و عاشقی کن بهتر از جانجانا تمامِ حرف هایت عاشقانه ستحرفی نزن از رفتنت تن را نلرزانمهرت درونِ سینه ی من بی بهانه ستبا دیدنت ای نازنین الکن زبانمتا حرف رفتن میزنی قدم کمانه ستصد گنج قارون هم نمی ارزد به مویتبا هرنفس قلبم پراز گنج و خزانه ستتا لحظه ی دیدار تو من بیقرارمچون دیدنِ تو بهترین وقتِ زمانه ست...
ندانستی دَهَن لقّ است و مویت را رها کردیبه هر سمتی که ممکن شد رسانده باد ، بویت را...
ناراحتم از چشم و ابرویتاز ارتباط باد با مویتاز سینه ریزت از النگویتناراحتم! از من چه میخواهند!؟...
سر نخی از مویت افتاده به دست یک پلیسحال می فهمدچرا این قتل ها زنجیره ایست......