پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امروز صبح دیگریست ...به لبهایت گلهای سرخ بزنگردنبندی از مرواریدهای دریاناخنهایت را به رنگ دلم رنگ کن...
رفیق...بیا برویمبه سرزمینِ بیخیالی..و ساعت هایِ زندگیمان را به وقتِ بی تفاوتی بگذرانیم؛بیا پشتِ غم ها بایستیم و سرزده به دنیایِ خنده ها سرک بکشیم؛با چشمکِ ستاره ها برقصیمو ناخن هایمان را با حنایِ زندگی رنگ کنیم؛پشتِ پا بزنیم به هرچه ضدحال و بدبیاری ست و با لباس هایِ بچگانه یِ پشتِ ویترینِ مغازه ها، رویا ببافیم...پیراشکی هایِ تپل را با لذت گاز بزنیم و گوشِ خیابان را با قهقهه هایمان کر کنیم...بیا دستم را بگیر رفیق، تا به زندگی...
ز بیم سینه خراشیدن از وفور غم استکه گفتهاند بگیری به جمعه ها ناخن...
لابد دوستت دارم هنوزکه هنوزلاکِ پوست پیازی می زنمو هر روزساعتها به ناخن هایم خیره می شوم وگریه می کنم ...لابد دوستت دارم هنوزکه هنوزرژِ بیست و چهار ساعته می خرمو فروشنده بِرَندِ مقاوم تری پیشنهاد می دهد وگریه می کنملابد دوستت دارم هنوزکه هنوز ....فکر می کنم از هزار و صد نسخه ی این شعر یک نسخه را تو به خانه می بریو تو تنها تو می فهمیچند جای این شعر ، خط خورده است .. ️️️...
همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ی ماکوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ما...