پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مدام دلهره ام ،بس که شهر اشوب استنگاه ها همه اش پر ز زهر مسطور است...
من غریب در وطنم حتی تنم هم با من بیگانه استغریب که میگویم نه بدان معنی که در این ملک اشنایی ندارم غریب بدان جهت که مرا با کسی قربتی نیست گاهی مینشینم به تو فکر میکنمتو که هستی ، که مرا انقدر زیبا در هم میپیچانی تو حتی مرا از خود خویشن هم دور کردی دور نه از ان جهت دوری از جهت به داد خود نرسیدن من مدت هاست دیگر از ان خود نیستم گاهی خیالت خمار میکند این دل خسته را بس نیست این همه سرگردانی و دفرقت ز یارعمریست در هوای وصالت سر ...
اگه قرار بود فروشنده ی مغازه باشمقطعا یا گلفروشی داشتم یا کتاب فروشی شایدم هر دو کنار هم همواره هم تومغازه یه موسیقی کلاسیک پخش میکردم یه گوشش هم یه مبل سبز یشمی و یه فرش دستبافت قرمز یه پیانو هم یه گوشه ...فکر کن بوی کاغذ و گل ها ترکیب میشدنو مست میکردن ادموساعت ها میشستم اونجا و کتابی دستم میگرفتم ومیخوندمشاید هم خیره میشدم به قفسه های چوبی قهوه ای که نرده بونی بهش اویزون بودبرای گلهام کتاب میخوندم و از تاریخ و اینده میگ...
در موقع خلق رخت در کاسه ی چشمان تو جای تمام چیز ها یک کاسه می می ریختند مارا خماری ها بود از دیدن چشمان تو گاهی بشین در پیش من تا مست تر زین ره شوم گاهی برو دور از دلمتا تشنه ی هستت شومهرگاه میبینم تو را از شور شیدا می شوم من در میان مردمانشیوا و رسوا میشوم هرگاه از ره می روی با صد فغان و اشک و غم میجویمت در هر طرف من در تو پیدا می شوم...
حال مرا ز دکتر بی ادعا بپرس احوال را ز مالج بی اعتنا بپرس لبریز صحبتیم ولیکن مجال نیست هر چیز خواهی ز دل آشنا بپرس حال مرا که هر چه دویدم ندیده ام بهبود را به جان ، ز این آسمان بپرسچشمان من گواهی بی مهر و جوهر است اما گواه را تو ز چشمان من بپرس ما را جواب کرده خدا بعد هر دعااما تو بعد هر سحرت حال ما بپرس...
آدم تو زندگیشباید یه وقتایی با خودش باشه بفکر خودشبره برا خودش یه چایی بریزه بشینه بگه آهای داری با خودت چیکار میکنی دیدی چه بلایی سر خودت آوردی دیدی چجوری شدی آدم باید یه وقتایی هرجوریه با خودش سازش کنه و حس میکنم خودمو از خودم دارم دریغ میکنم و اتفاقا یکی از اساتید گفت وقت می کنی به امورت برسی ؟و الان که فکر میکنم چقدر زندگی نکردمچقدر می تونستم خوش بگذرونم و نکردم چقدر...بیایید با خودمون مهربون باشیم بسته...
هی من اصرار کنم هی تو بگویی نه خیر هی من اینجا بنویسم تو بگویی نه خیر خسته گشتم ز پیام و ز نوشتن عشقم پس کی آخر به سوالم تو نگویی نه خیر...
گل سرخ دلم را جز در این تنگی نمیخواهی چه غمگین است این عشق و رسیدن های بی حاصل...