سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
وقتی مهاجر باشی تیکه ای از خودت رو برای همیشه جا میزاری... ....
مسئولیت من توی زندگی انگار اینه که عددای بزرگ و بزرگ تری بسازم. از تعداد ساندویچ هایی که میخوردم، مبلغ پولی که خرج می کردم و ساعت هایی که وقتم رو هدر میدادم....
زخم روی بال هایش قلب را ترک می زد، اختیار خودش نبود بال زدنش اما رها شدنش از قفس اختیار خودش بود، با این حال، دل در گرو موهای در هم آمیخته دخترک داده بود، هرکس برای آزادی اش راهی جلوی او قرار می داد ولی او مانده بود و هزار راه و یک دل سر به هوا....
اینجا همه خسته اندهمه خسته کننداند من خسته اممنِ خسته با تمام خستگی ام برای رسیدن به توئه خسته تلاش میکنم و جان میدهم.علیرضا مرادی...