بی تو این شهر برایم ابدی دل گیر است
مرگهم بی تو برایم نفسی دل سیر است
بغض میکردی و بغضت نفسم را سوزاند
حیف در یادی و دوری ز توام غمگین است
بی تو این شعر درونم همه جا درگیر است
قصه را که دگر باز بگویم دیر است...
رابطه ای است
بین دلتنگی های من
و مهربانی های تو،
اینحا ، جاده ها
از هجوم فاصله ها،همیشه خیس است.
علیرضا مرادی
هر بار که در بی تفاوتی ها رها میشوم
کمتر صبور هستم
کمتر باگذشت...
کمتر عاشق...
و در یک لحظه تمام میشوم
دیگر به معنای واقعی تمام شده ام؛
اما دیگر بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بیاندازم
خودِ تمام شده ام را تیمار میکنم
همچون مادری بر بالین فرزندی...
از همه خسته ام
دلم میخواهد بخندم
اما تنهایی نمیتوانم..
و این تناقض، روزمرگی ام را رها نمیکند.
این همه شوق وصالت نفروشم به بهشت
دستان ما همچون دروازه شهری بی انتهاست و سوال این است که ایا روزی بسته خواهد شد دروازه ی این شهر بی انتها
علیرضا مرادی
و عشق
در آغوش ما
گلوله خورد
-علیرضا مرادی
بگذار ستاره ها تشنه بمانند
بگذار آفتاب گرسنه بتابد
تو از نَم گیسویت
عطش را در من
کی فرو می نشانی؟
ای افطار روزهای بلند خرداد و تیر
در رمضان های آمده و نیامده
علیرضا مرادی
امشب بیا به خوابم، سر انگشتایی که سرسبزی توشون جریان داره رو بکش روی روح خاکستریم. امشب بیا به خوابم و بهم ثابت کن که زنده ام.
علیرضا مرادی
چه بهانه ای بهتر و قشنگ تر از تو می توانم برای ماندن و زندگی کردن پیدا کنم،آن همه در دنیایی که زیبایی هایش رو به افول می رود.
علیرضا مرادی
روزهایم را در چنین پارادوکسِ ناممکن در جهان میگذرانم؛
عاجزانه اما مشتاق،
امیدوار اما تنها،
خسته اما صبور...
علیرضا مرادی