پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیگر آنقدر از داشتنت دل سرد شده ام که نمی خواهم بگویم برگرد تا باز در آغوشت بگیرم و برای هر تبسمت یک بار بمیرم؛اما تو را به اشک هایی که برایت ریخته ام جواب این سوال هایی که مدام حول حافظه ام می گردند و بازخواستش می کند و با شلاقی از جنس خاطرات گذشته بر تنش زخم می زنند را بده چیزی از تو نمی خواهم جز اینکه کمک کنی جواب دلم را بدهمبخدا بدجوری دارد حافظه ی بیچاره ام را شکنجه می کندکار دلم به جایی رسیده است که از درد و جنون تکه های شکسته اش را ب...
رسم زیبایی یعنی وجود برگ...یعنی دست بودن برای نوازش چشم و حلیه بودن برای جمال وجود عالم...یعنی فرقی نکردن که به یشم و فیروزه یا به زر و یاقوت بودن...یعنی چه سبز و چه زرین،چه در پاییز و چه در بهار،چه چون مخنقه آویز از گردن درخت و چه مدفون در گورستان زیر درخت، چه در زمین و چه در هوا و چه در همه جا،زیبا و ساده بودن...یعنی سادگی و زیبایی در عین درو دو رنگ بودن...یعنی رنگ عوض کردنی بدون بوی افسون گری... یعنی تفسیری درست بر عکس تفسیر حال م...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...