پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پدر و مادر و آشنایان و دوستان بازهم مصرند که بگویندآسمان آبی استاما من جای خالی تو را نشان می دهمو می گویم آبی که هیچمن اصلا آسمانی ندارمآسمان من او بود،که رفت! مهدیه باریکانی...
شاعرانِ عاشق پیشه یِ خسته دلروزگارِ ملال انگیز، رخوت بار و گَندی ست که؛همهِ مان را شاعر کردهشاعرانی عاشق، شایدم عاشق پیشه؛با معشوق هایی خیالی. می نویسیم، می سُراییم، شاید به چشمِ معشوق یا معشوق هایمان بیاید.معشوق هایی که با آنها عاشقی ها کرده ایم، چه دل ها که نداده و چه قلوه هایی که نستانده ایم.چقدر زیر باران هایِ خیالی شانه به شانه یِ هم قدم زده ایم. در بسترهایِ خیالی همآغوشی کرده ایم. حتی گاهی مادر شده ایم، پدر شده ا...
لحظه ی شاد مرگ من جان همه دل به سوی او دفتر عاشقانه ام بی ثمر است بدون او پنجره ای شکسته بود همدم گریه های من تک تک نامه های او حک شده است به روی تن نوشته از : نیما جباری...
میدونی ادمهای بد از اول بد نبودن ...یعنی خودشون انتخاب کردن که بد باشند .اخه دنیا با همه یه جور تا نمیکنه .یجور نمیشکونه .و یه جور داغون نمیکنه .و حتی اگرم یجور رفتار کنه؛ این ادمها هستند که شدت شکستن هاشون فرق داره ،مثل لیوان استیل و شیشه ای و یکبار مصرف میمونه که از یه ارتفاع ثابت رو زمین میفتن، یکی میشکنه، یکی چیزیش نمیشه، یکی ضربه میخوره .اینا مهم نیست...مهم اینه که ادمها هم مثل همون لیوانها هستند در مواجه با مشکلات: یکی ک...
میدونی رفیق؟!همه ما تو زندگی یه زمان هایی به کسایی اهمیت دادیم که آدم های اشتباه زندگیمون بودند و الان وقتی به اون زمان فکر میکنیم ممکنه پشیمانی به سراغمون بیاد ولی حداقل برامون درس عبرتی شد که به هرکسی سریع اعتماد نکنیم و برای خودمون ارزش بیشتری قائل بشیم.یاسمن معین فر...
شاید حاضر بشم چند بار ببخشمت ولی نه فراموش میکنم و نه اعتماد دوباره چون برای خودم ارزش قائلم...
ما که نمیتونیم زندگی رو به کام هم شیرین کنیم حداقل با حرفامون تلخ ترش نکنیم...
قسمت میدم ، من به تنهایی عادت دارم ، سایه از من دور شو...
امان از روزی که از الوان روزگارسیاه قسمت کسی شود.سیاهی روزگار غم برمی آورد و غم هم که خانه خراب،مأمنی ندارد جز قلب.می زند بر قلب و در خفایای سرخش آنقدر مویه سر می دهد که قلب طاقت نیاورد و اشک غم را سوار بر دوش دم،روانه ی کل وجود کند.آنوقت است که تمام تن پر می شود از سیاهی روزگار و دوده ی قلبی که از جولان غم در بحبوبه ی پیکرش تا مرز خاکستر سوخته.کسی چه می داند؟شاید قسمت چای هم از روزگار همان سیاهی بوده و بس.سیاهی روزگاری که به جان سبزش زده و...
این روزا زندگیم به رنگین کمان میماند...رنگین کمانی که در آن نه خبری از احمر و اخضر و ارزق و اصفر نگار ابر ها است و نه خبری از طراوت لبخند آسمان...رنگ رنگین کمان زندگی من تاری روز هایم است که به سیاهی شب هامیماند...سرخی چشمان خیس از اشکم است که به گلگون لعل کبود یاقوت میماند....آسمانی سیل اشک هایم است که از وسعت به ارزق اقیانوس میماند...زرین صحرای خشکیده ی لب هایم است که به اصفر خورشید میماند...آری الوان رنگین کمان زندگی من همینقدر د...