به ناگاه، احساس غریبی وجودم را فرا می گیرد و به خودم می گویم: -- ای نگون بخت! چرا با زندگی چنین در آمیخته ای؟! وقتی میان این همه آدمی، آنکه باید پشت و پناهت باشد، بی پناهت می کند... شعر: نەبەز گوران برگردان: زانا کوردستانی
شک ندارم که بگویم آن شب هنگام پوشیدن لباس مرا یادت نبود نمی دانستی وقتی قند را بر سر تو و دامادت می سابیدند ابرها را بر سر من نگون بخت می سابند نمی دانستی وقتی مردم دعای خوشبختی تو را می خوانند انگار مرگ مرا می خواستند نمی دانستی...