پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حال من خوب است ...مثل همیشه ... :)همه چی عادیست فقط مدتی است تنهایی را به آغوش کشیده ام و نمک به زخم هایم می پاشم که مبادا دردش را از یاد ببرم ...فریاد هایم سکوت شدند ...و قهقهه هایم نیشخند ...دیدمشکستمشناختمو خودم را به دار تنهایی آویختم ...دور شدماز دنیااز ادماهیچ کس مرا ندید ...سکوتم را معنی نکرد ..و بغض چشمانم را نخواند ...حال من خوب است ...تنهای تنها :)...
درِ بالکن رو باز کردم تا برم پیشش.سرشو برگردوند تا منو ببینه. گفت:+تو که می خواستی استراحت کنی سارا، چیشده که اومدی اینجا؟ یهو غیب شدی. نگرانت شدم. حدس زدم اینجا باشی و به پرنده ها سر بزنی تو این هوای گرفته ی عصر!+آها. چند روزه کارام زیاد شده، برای فرار از یکنواختی اومدم اینجا فکرام رو مرتب کنم.رفتم کنارش ایستادم، دستم رو گذاشتم روی دستاش. بهش گفتم: میگم دلبر! اصلا نظرت چیه فردا بریم تو چهار راه ها از این گل های قرمزِ کنارت بدیم به مر...