پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در خیالم خاطرات آن زمستان مانده استجای پای رفتنت در آن خیابان مانده استبسکه دستان جدایی دست سردم را فشرددستم از لمس دگر دستی، هراسان مانده استهیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدناز چه ترسی شاخه ام این گونه لرزان مانده استبار دیگر اشک هایم بی قراری می کنندبار دیگر گونه هایم زیر باران مانده استمثل ابراهیمم اما قصه ام برعکس اوست کعبه ام از دست اسماعیل ویران مانده است(یاری اندر کس نمی بینیم یاران چه شد؟)چارسویم دشنه های نار...
گرچه این شهر هراسان شده از بیماریمن پرستارم و عمریست خطر کرده دلم......
دوستت دارم ...و هراسانم دقایقی بگذرندکه بر حریر دستانت دست نکشمو چون کبوتری بر گنبدت ننشینمو در مهتاب شناور نشومسخنت شعر استخاموشیت شعرو عشقت آذرخشی میان رگهایمچونان سرنوشت ......