پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بعد از هزار سال اگر باز بینم اتهمزاد من! همینم و عاشق ترینم ات...
سلام ای عشق دیروزی، منم آن رفته از یادی…که روزی چشمهایم را، به دنیایی نمیدادیسلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی آییوَ میدانم برای من، امیدی رفته بر بادیبه خاطر داریَم آیا؟ ،به خاطر دارمت،آری!سلام ای باورِ پاکی، که از چشمم نیفتادیتو در من زنده ای،…هستی!، گمانم دوستت دارمکه با هر واژه ی شعرم، عجینی، مثل همزادیسکوتم را نکن باور، خودت هم خوب میدانیکه در اشعارِ من چیزی، شبیهِ داد و فریادیفلانی وصفِ این حسرت، مگر در شعر م...
من خوب یاد گرفته ام تنها برای خود زندگی کنم!به همان اندازه می دانم ، زیستن برای دیگری هرز دادن خود است.اگر می بینی این روزها تورا زندگی می کنم ،بدان خود را درونت یافته ام !چیزی مثلِ یک نشانه! مثلِ یک همزاد! و من از خویش گریزان نخواهم شد..خیالت راحت! ✍...
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم / گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست...