سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
او مرا بازی داد !من تمام دنیایم را به پایش ریختمهمچون ملکه ای که برای پادشاه خود جان می دهد .او پادشاه قلب من بود ؛ عاشقانه اورا ستایش می کردم ...و گمان می کردم او هم مانند من است اما ،زهی خیال باطل !...
هنوز هم در کنار او قلبم شروع به تپیدن می کندهنوزهم با وجود او آرامش نصیبم می شودهنوز هم با دیدن او غرق در سیمایش می شومهنوز هم....هنوز هم های زیادی با وجود او برای من است ؛ اماچرا نمی توانم قبول کنم که عشقی وجود نداشته است و تمام آنچه که به نام عشق شروع و به اتمام رسیده بودند ؛چیزی جز هوس نبوده است !...
من بازهم دلتنگ او هستم !نمی دانم چرا اما من دلتنگ او هستمدلتنگی بدترین تاوان دوست داشتن است..بغض و دلتنگی گلویم را فشرده است ..نمی گذارد نفس بکشم ...و در این دقیقه های تکراری تلاش برای نفس کشیدن می کنم......
زندگی ام مانند تار مویی شده بود !همانقدر نازک و باریک که اگر از سرت جدایش کنی نابود خواهد شداوهم با من همین کار را کرد ! تار مویی نازک را از سری جدا کرد ..زندگی من را بیرحمانه بازیچه دستانش گرفت و نابود ساخت....
قلب شکسته ای به انتهای داستان زندگی رسیده است،دیگر هیچ توانی برایش باقی نمانده ،به یاد انچه که بر سرش آمده دوباره قلبش از درد مچاله می شودبه یاد ان هوسی که به بهانه عشق درگیرش کرده بود از بغض بسیار خفه می شودآری ! هوسی به بهانه عاشق ! هوسی به نامه عشق.....