شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
سلام ای مهربان بابابزرگم ! پر از بغضم ، هیاهویت کجا رفت؟هوای عصرِ دلگیرِ خزانم ! بهارِ غرقِ شب بویت کجا رفت؟ندیدم جز شمیمِ دلنوازت ، به ایوان پس چه شد گلهای نازت؟ فدای آن دوپلکِ نیمه بازت ، نگاهِ کنجِ پَستویت کجا رفت؟رسیده جانمان بعد از تو بر لب ، چرا افتاده ای از تاب و از تب؟ نمیخوانی دوبیت از حافظ امشب؟لبِ سرخِ غزلگویت کجا رفت؟نمانده در بساطِ خانه آهی ، به خوشبختی بگو گاهی نگاهی ، شبم تار و ندارد نورِ ماهیغروبِ تیره ، سوسویت...
پدر بزرگ آلزایمر گرفته بود! از بین خاطرات هشتاد ساله ای کهداشت، فقط خاطره ی آشنایی بامادر بزرگو یادش بود، و این خاطرهرو هر روز با خوشحالی تعریف میکرد،دقیقا با همون کلمات! همون جملات!بدون هیچ کم و کسری: زهره یادته؟! تو اومدی شیرینی فروشی که برایآقات شیرینی بخری، گفتی قندشافتاده ولی دروغ گفتی! میخواستیمنو ببینی! قند آقات نیوفتاده بود! خودم ازش پرسیدم تو بازار! نذاشتمشک کنه... گفتم از حمید شنیدم! دوس نداشتم دعوات کنه که چرا...
جمعهروز خوبیستهمه چی تعطیلمیتوانتا لنگ ظهر خوابید.مزاحم اموات شدپشت هم فاتحه خواندبی انکه کسی حسادت کندو ثواب کرد برای ذخیره اخرت.جمعهروز خوبیستمیتوان انواع پزها را امتحان کردبه همه چی خندیدبفکر بال مرغ بودبه ذغال و نوشابهخانواده رادر اخر هفته مهمان کردبه کباب با دسر غلیان .جمعهروز خوبیستمیشود مراوده داشتبا همسایههابر سر پارک شاسی بلنددعوا کردقدم زدفکورانه اطراف را ورانداز کرددست نوهای در...
پدر بزرگ مرداز بس که سیگار می کشیدمادر بزرگ ساعت زنجیر دار او را که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود را به منبخشیدبعدها که ساعت خراب شدساعت ساز عکس کسی را به من دادکه در صفحه پشتی ساعت مخفی شده بوددختری که هیچ شبیه جوانی مادر بزرگ نبود!!!پیرمرد…چقدر سیگار می کشید…...
نگذاریم امروزپدربزرگ ها و مادربزرگ ها ،تنهایشان را با عکس های قدیمی تقسیم کنندروز سالمند مبارک...