سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پر غرور است..گفتم بمان..مهتاب.!امشب شب سرور استمهتاب.. گفت اما.!یلداستپر غرور است...
چیزی بگو مگرنموده ام زنا وجنگ هاکه این غصه ها همیشه میزند مرا به سنگ هاناراحتم من از درون خود ز دست غصه هاناراحتم چو بحرها ز دست آن نهنگ هاآهوی دل میان جنگل ستم فتاده استدقت نمی کند حضور وحمله ی پلنگ هاتا کی به سنگر صبور خود بدون اسلحهمن باشم و بدست غم بود بسی تفنگ هاباید پراز جهش شوم چو موج های پرغرورازجنس مردن ست این توقف و درنگ هاباید که رهسپار جادهای زندگی شومکافی بود قدم زدن میان کوچه تنگ هامن بعد تکیه می...
من از تبار بهمن ماهمکه آسمان دلش پر از ابرهای مهربانیستو از سقف آسمانش ترانہ ترانہ احساس میباردمن زاده زمستانمعجین شده ام با برف و سرمازنده به سکوت و زاده صبرکہ قرار بستہ ام زین پس زیر آن سپیدار بلندروی آن تپه ی سرد و خاموش جور دیگری زندگی کنمبا احساس اما پر غرورآرام اما سردمحڪم اما پر امید ….من بانوی بهمن ماهم...