چیزی بگو مگرنموده ام زنا وجنگ ها
که این غصه ها همیشه میزند مرا به سنگ ها
ناراحتم من از درون خود ز دست غصه ها
ناراحتم چو بحرها ز دست آن نهنگ ها
آهوی دل میان جنگل ستم فتاده است
دقت نمی کند حضور وحمله ی پلنگ ها
تا کی به سنگر صبور خود بدون اسلحه
من باشم و بدست غم بود بسی تفنگ ها
باید پراز جهش شوم چو موج های پرغرور
ازجنس مردن ست این توقف و درنگ ها
باید که رهسپار جادهای زندگی شوم
کافی بود قدم زدن میان کوچه تنگ ها
من بعد تکیه میکنم به عقل خود نه سرنوشت
زیرا عصا چوپا نمی شود برای لنگ ها
ZibaMatn.IR