جمعه , ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
عصر یک تابستان داغ بود. سایه ای کوچک، دزدانه از آخرین ذرات خورشیدبر روی فرش لاکی رنگ اتاق رژه میرفت. پنکه سقفی اتاق مدتهابود از کار افتاده و فرسوده شده بود، بنابر این روزهای تابستانیم را باهمان بادبزن دستی کوچکم،که از جنس برگ نخل سبزبود،با دشواری سپری میکردم...اهل کتاب بودم. اما سخت بود که بخواهم باتوجه به آن گرمای طاقت فرسا، هم بادبزن را مقابل صورتم به حرکت دربیاورم، هم صفحات کتاب را ورق بزنم... بنابر این بعضی اوقات کاسه ای بااندکی از...
حکایت اون سربازى نباشیدکه اونقدر نامه داد تا اینکهعشقش ، عاشق پستچی شدهرچیزی اندازه ای داره ، حتی خوبی...
چقدر جایت میانِ بازوانم خالیست قلبِ من، امروز که تولد توستبا وجود اینکه باز هم دوری و فاصله یِ میانمان باقیست و اما اینبار به واسطه یِ سربازی؛برایِ تو، برای چشمهایِ تو هدیه ام ناقابل است...خاطراتی از فرداهایِ باهم بودنمان،فرداهایی که دوری و دلتنگی معنایی ندارد...فرداهایی که غرق در خوشبختی، زندگیمان را می جاودانهعشقچرخانیمهمراهِ ترانه هایِ خیس و باران خورده...و این من در هر تولدِ تو باز زنده میشوم و جان میگیرم.دوستت دارم ع...
اگر قلب توبه پستم خوردپستچی خدا بود......