پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
از شوق دیدارت دلم لبریزِ لبریز است حال و هوای حوصله، سرمای تبریز استدر گیر و دارم با تلاطم های بسیاریامواج دریای دلم محنت برانگیز استهر روز در ذهن منی، آنقدر که روحمدشتی ست بی پایان و با یادت غزل خیز استاین بیت های بی امان دلتنگی محض اندحال و هوای شاعرش چون فصل پاییز استپیش خودم گفتم که روزی بازمی گردیبعد از شیوع دوری ات هر درد ناچیز است ای آنکه ابرویت به خونریزی کمر بسته آن سرزمینم من که در تسخیر چنگ...
سرما را مجال حرف نیست ازگرمی حضور تو...
ولی اصلش این بود الان تو این سرما بغل هم باشیم...
عشق یعنی من ِ سرمایی ِ تب دار و مریضژاکتم را بدهم تا که تو سرما نخوری...
زمستون رو بیخیالسرمایی به اندازه ی سرمای بی توجهی وجود نداره...
چه سوزناک استسرمابابانوئلکمی امید بیاور...
داره برف میاد ، بیا تو قلبم سرما نخوری !...
آن قدر دوستت دارم بافته ام که این زمستان سرما نخوری...!...