از حباب نفسم می فهمم چیزی از من ته دریا مانده مثل جا ماندن قلاب در آب؛ بدنم در بدنت جا مانده...
گاهی خوابت را میبینم ؛ بی صدا ، بی تصویر ! مثل ماهی در آبهای تاریک که لب میزند و معلوم نیست حبابها کلمهاند یا بوسههایی از سر دلتنگی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد، آنچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند.