چهارشنبه , ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شامولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز...
مسافران شب راهی سفرند ؛ سفری رو به سحر...
تو همان جرعه ی آبی که نشد وقت سحربزنم لب به تو و زود اذان را گفتند...
هزار شب به سحر آمد و سحر شد شامولی شبی که تو رفتی، سحر نگشته هنوز...
گویا طلسم چشم تو بر من اثر کردچشمان تو شبھای تارم را سحر کرد...
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبتاین شام، صبح گردد و این شب سحر شود...
مانده بودی اگر نازنینمزندگی رنگ و بوی دگر داشتاین شب سرد و غمگین غربتبا وجود تو رنگ سحر داشت......