صبح رخ داده که باور کند این دل،شاید پشت تاریکی ما هم،سحری می آید
هزار شب به سَحَر آمد و سحر شد شام ولی شبی که تو رفتی ، سحر نگشته هنوز
مسافران شب راهی سفرند ؛ سفری رو به سحر
تو همان جرعه ی آبی که نشد وقت سحر بزنم لب به تو و زود اذان را گفتند
هزار شب به سحر آمد و سحر شد شام ولی شبی که تو رفتی، سحر نگشته هنوز
گویا طلسم چشم تو بر من اثر کرد چشمان تو شبھای تارم را سحر کرد
ای دل صبور باش و مخٖور غم که عاقبت این شام، صبح گردد و این شب سحر شود
مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت...