شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تو را چه سود از باغ و درختکه با یاس هابه داس سخن گفته ای...
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است...
هر چه بیشتر می بینمتاحتیاجم به دیدنت بیشتر می شود!...
آیداى خوب نازنینم!مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.زندگى مجال نمى دهد: غم نان!با وجود این، خودت بهتر می دانی...
حتی بگذار آفتاب نیز برنیایدبه خاطرِ ما اگربر ماش منّتیستچرا که عشقخودْ فردا ستخودْ همیشه است ......
که من شب را تحمل کرده امبی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم......