پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خوشا بحال دلم گشته مبتلای شما...
به جناب عشق گفتم تو بیا دوای ما باشکه به پاسخم بگفتا تو بمان و مبتلا باش...
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودیبرو طبیب خودت باش و مبتلای خودت...
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ...دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ...در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهانکیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو...
دلم را خوب می فهمد هر آن کس ماجرا داردمیان سینه اش هر کس که قلبی مبتلا دارد...
دی آمد و من مبتلا در آذرت هستماینجا شب یلداست آنجا را نمی دانم...
تا استخوان به تو مبتلایم...