متن احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسی
امروز
روز رو
گم کردم...
ساعت بیداری
تاریخ چند شنبه بعد از طبقه ی چندم
زنگ نشانی کتابی که می خوندم
پنجره ی آفتاب رو نمی بینم
فقط
پرنده ی پیچ و مهره خون
در
غباری که همه چنان در شهر زوزه می کشد
فراموشی گرفته حقیقت
فیروزه سمیعی
رنگِ چشم های تو را
در آسمان بافتم
پراکنده ی دریا
و من
در عجبم که نمی بینی...
.....فیروزه سمیعی
در آغوشم بگیر
چنان که هوای نفس هایت
تنهایی ام را
در هم بشکند
و تمام جهان
به وسعتِ نگاهت
خلاصه شود
آن گاه
مرا ببوس
آن گونه که هیچ اندوهی
در جانم نماند
و هر تپش قلبم
به شوق حضورت
جاری شود
فیروزه سمیعی
کودک درونم
بیشتر وقت ها بهانه دارد
دستش را می گیرم
می خندد
می گوید
بیا مرا ببر به سرزمین قصه ها
بیا دوباره بدویم
به آنجا که ابرها
بالش های نرم آسمان اند
و پرنده ها
دوستانی هستند
که داستان های خود را
با باد زمزمه می کنند
بیا...
اشتیاقی که در جانم شعله زد»
چون نسیمی به لب هایم بوسه زد/
دل ز حصار شب گریخت تا سپیده/
با خیال تو، هر ستاره را صدا زد....
....فیروزه سمیعی
تو همان جایی
که آرامش
از آن جا می جوشد
وقتی نباشی
جهان
خالی تر از همیشه است
نفس هایت
نبضِ بی قراریِ من
فیروزه سمیعی
گم شدم
در سکوتِ نگاهت
بی آنکه
راه بازگشتی باشد
تو آمدی
و هرچه نبود
بود
با تو
هر ثانیه
بی نهایت می شود
فیروزه سمیعی
آدم فراموش کار است
و خاطره ها
پرنده های مهاجرند
در فصل های سرد
که از ذهن ها کوچ می کنند
تو موسیقی جعبه ای کوچک را
هر روز باز می کنی
نت به نت
نفس به نفس
به دنبال بوی عطر سرد
به دنبال آن سه ترک لب
به...
هر شب
خیال تو را
کنار خود
می خوابانم
شاید که صبح بیدار شوم
و تو واقعیت باشی
فیروزه سمیعی
ای کاش
هر آینه ی روشنی
در دل خود سایه ای داشت
و هر سایه ای
نور را چنان درک می کرد
که نه بر درختی زخم بزند
نه بر پرنده ای سایه افکند...
....فیروزه سمیعی
جهان
کتابی است زیبا
که صفحاتش،
در باد پراکنده شده اند؛
اما هیچ کس
حروفش را نمی فهمد
و من...
میان کلمه ای که نوشته نشد
و جمله ای که فراموش شد
به دنبال آن نقطه ای هستم
که وجودم را با عشق آغاز کند ...
...فیروزه سمیعی
بستم دل خود به چشم مستت جانا
جز عشق تو در دلم نروید زیبا
هر جا بروم ، به یاد تو خسته دلم
بی تو دل من نمی تپد تا فردا
....فیروزه سمیعی
لبریزِ خسته ترین آذر
و خش خشِ برگ ها
زیر رقصِ پاهای آزادِ باد
آواز می خواند با نگاهِ مستِ فردا
آذر
می پرسد:
آیا این پایانِ راه است؟
یا آغازِ شعله ای دیگر؟
...
فردا
تنها می خندد...
فیروزه سمیعی
در را که می بستی
شمع
در آخرین لرزشش
به تاریکی
می پیوست
زندگی
در گوشه ی اتاق
چمدانی را
بی صدا
باز می کرد...
و من
میان بغض و رفتنت
با زمان
چانه می زدم
برای لحظه ای بیشتر...
.....فیروزه سمیعی
بوی بارون چه خوبه
اتل متل پریدن
تو آسمون دویدن
رفتن به باغ ابرا
گل ستاره چیدن
اتل متل چه ماهه
آینه اش حوض آبه
لبش مثل گل سرخ
لپاش رنگ اناره
اتل متل چه خوبه
بوسیدن روی ماه
دستاش ستاره داره
برای روی آفتاب
اتل متل پاورچین
خورشید رسید...
پاهایت👠👠
در گام های سرخ
آتش بر تن زمین می زنند
رد کفش هایت
خون را به گل ها برمی گرداند
گلسرخ ها
زیر قدم هایت خم می شوند
پرپر
مثل آغوشی بی پایان
که در شعله های تو
جان می دهد
خودت می دانی
هر گام
یک قصه ی...
پاهایت
در گام های سرخ
آتش بر تن زمین می زنند
رد کفش هایت
خون را به گل ها برمی گرداند
گلسرخ ها
زیر قدم هایت خم می شوند
پرپر
مثل آغوشی بی پایان
که در شعله های تو
جان می دهد
خودت می دانی
هر گام
یک قصه ی...