سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
از گوشه آن روسری سرختگاهی نگاهم کن،انارها وقتی میترکنددلبرانه ترند......
چشمانت قاصد رازهای مگوو آن لبخند،حاصل دوستت دارم گفتنهای بسیارمچه کسی میداند عمق این احساس را؟جز آنکه صدایت کنم به زبانو تو با نگاهت بگوئی جان!گوئی در مسلخ عاشقانزبان ،دروغ است و نگاه ،صادقترین پیامبر ،…. احسان سروری...
چون چشم به طنازی میگشائیرازهای دلم برملا میشود،چیزهائی مثل اینکه چقدر تو را دوست دارم......
پائیز که از راه میرسیددربدری سراغ دل آدمهارا میگرفتهر کس بدنبال آسمانی بود که از او باران بباردیا خیابانی با درختان قدیمی و پر برگ؛اصلا پائیز که از راه میرسیدادمها دوست داشتند عاشق شوندو سراغ دلتنگیهایشان را از برگها بگیرندقدم بزنند،باران بیاید تنها باشند،و در خلوت خویش به سادگی خاطره بسازند.پائیز یک فصل نیستتلنگر تنهائی آدمهاست در ازدحام دیدن و نرسیدن،اصلا پائیز پادشاه ترانه هاستوقتی که ادم دلش تشنه شنیدن باشد......
پائیز را دوست دارمبه خلصه های گاه و بیگاهش وقتی که برگ میبارد از آسمانبر سفره ای که میهمانش دلهای عاشقان است، زمستان را دوست دارمبه هوای هیزم چشمانت،وقتی که زخم هیچ سرماییحریف آتش بجا مانده از نگاهت نیست در جانم،اگر زنده میمانمبرای بهار استکه تا تو میخندیشکوفه ها از اشتیاق جان میدهند و هیچکس ندانست آن میوه های نوبرانهبه حرمت لبخندهای تو بود نه بلوغ بهار بانو،......
آدمها هر سال ،بیشتر بدهکار دل شان میشوند ؛جاهائی که نرفته اندلبخندهائی که نزده اندوَ مهمتر از هر چیز قدمهائی که در پائیز نزده اند .....