متن استخوان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات استخوان
مسافرِ خیال دیروز
نه در کوچه
نه در کتاب
ایستگاهی
با ساعتِ کور
که عقربههایش
مثل استخوان
روی زمین افتادهاند
چمدانِ صدا
بیخاستگاه
بیدهان
دیروز
ریل را میدرد
فردا
بیپنجره
بیمسیر
به تاریکی
میغلتد.
دستان چرکینت
بر ستونهای وطن
ناخن میکشد
حافظهی زمین
پر از ترکهای شیشهای ست
که هر لحظه
میشکند
و شیر دال
با غرشی
که استخوانِ زمان را میلرزاند
سایهی زخمش را
مثل پرچمِ سوخته
بر کرانههای خاک
میگستراند
برگهای سوخته.
بیا و مرا ببین!
که بلند میشوم بر دو پای باد
از تشنج لاله ی گوش
از معاشرت استخوان و زخم
و پس می دهم حراج مرگ را
برشی از یک شعر بلند
مریم گمار