پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هی راه آمدم با توهی هار شدی با من...
چشمانت آرامش را به حساب زندگی ام واریز می کند...
دو راهی فقط دو راهی بین لب و گردنت...
درد دارد که خودت علت لبخند شوی... و دلت در همه حالات پر از غم باشد....
علم و ثروت را چه خواهم جانِ من من تو را میخواهم ای دیوانه جان...
ساعت ها را بخوابانیمبیهوده زیستن نیازی به شمارش نیست...