شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
میدانی؟دست هایت را که میگرفتمتمام لبخند های دنیا جان میگرفتندو تپش های قلبم کنار تو،ساز عاشقی مینواختندامان از چشمهایت...چنان تیر خوشبختی شلیک میکردند که صدای قهقهه ی قلبم به گوش مردم شهر میرسید...و من عاشقانه سناریوی تکراری غرق شدن را دنبال میکردم در آغوشت!...تصویر من کنار تو خاموش شد!اما من هنوز زمزمه میکنمبودنت را...دوستت دارم هایم را...و اشک هایم را گول میزنم؛ما تا ابد ادامه خواهیم یافت...
آراممشکل تورهای کتان لباس های خوابشکل یک آباژور کم نوردر سالنی متروکآراممشکل چمدان لباس های زمستانیشکل یک رومیزی که هزار باردر ماشین لباس شویی شسته شدهروی بند خشک شدهروی میز پهن شدهآراممشکل مدادهای سفید مدادرنگی هاآراممو به اشک هایم کاری ندارم....
کولیان آمدندسراغ دریا را از من گرفتندرودی کوچک از اشک هایم را نشان شان دادمگفتند « ما برای دریا آمده ایم »گفتم « تا سال دیگر همه ی اینجا دریاست. »...
خیالت بود اشکهایم ...بنفشه؛ دامن کبودش را پهن کرده بودلبهایِ بهار می سوخت.......