سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذاربکش بر سینه این دیوانه ی حالی به حالی را.....
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدمعشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدممثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روزبوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدمناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی توسیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدمعطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچیدخوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدمخنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... ...
خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم ...!_...
شبی دست از سَرم بردار و سَر بر شانه ام بگذار...
خواب در بستر چشمانِ تو دیدن دارد......
چقدر تشنه ی برگشتنم به آغوشت!..._...
منم غمِ تو؟الٰهی که غم نداشته باشی......
بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد... ...
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیمدست در دست تو هر کوچه دویدن دارد...
ای عشق! نبوسیده کنارم نگذار......
ای عشق ! نبوسیده کنارم نگذار......
از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ستشوق تو در آغوشم و درد تو به جانم...
شعری که دوست نشنوَدَش عاشقانه نیستعمری گرفته ایم فقط وقت عشق را......