سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در گوی زیبای چشمانت،طالع خویش را دیدم در بودنت سفیدی! در دوریت تباهی!...
بیخیال باش جان دلم!بیخیال تمام نبودن هایشان....بیخیال تمام بغض هایی که در خلوت شکست و کسی اشکمان را پاک نکرد!بیخیال تمام روزهایی که منتظرشان بودیم تا حالی از دل سوخته ما بگیرند!بیخیال همه اینها...سخت بود،ولی گذراندیمتلخ بود،ولی یاد گرفتیمفهمیدیم دوست داشتنشان توهماتی بیش نبود...و در نهایت،همان کسی که گمان میکردیم نجاتمان میدهدقلبمان را له کرددستمان را رها کرد...ودیگر سراغمان را نگرفت!!ما خیلی دیر فهمیدیم که چقدر تنهاییم!.....
و خداحافظی واژه مسخره ای بینمان..صرفا جهت احتراممگر میشود عاشق بود و به یاد معشوق شب روز را سر نکرد؟؟تا توهستی وجودت تسکین است و بعد یاد تو تسکینی است برای درد دوریت.......
در گوی زیبای چشمانت، طالع خویش را دیدم در بودنت سفیدی! در دوریت تباهی!...
گاهی دلت میلرزد با لبخندیعاشق میشوی با نگاهی...و از آن روز است که دائم تفال میزنی و راز غیب میجوییمیشود؟میشود دستانت را بگیرم؟حلقه ایی خاص در دستی بیندازم که بپیچد دور قلبت...حلقه ایی که میگوید: نرو! نرو جان دل...نرو و بمان به پای کسی که با تمام زیبایی و حیایش قلبت را به نام خودش کرده...بمان!تنهایش نگذار...او نمیگوید ولی شب های زیادی کابوس نبودنت رامیگذراند...میشود؟میشود به چشمان تو زل بزنم از شوق لبریز بشوم و مکان از دستم خارج بش...
در گوی زیبای چشمانت،طالع خویش را دیدمدر بودنت سفیدی!در دوریت تباهی!...