پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فراوان گفته ام باتو که چون جان دوستت دارم..تو هم ابراز عشقی کن. مده با طعنه آزارم..بمان پیشم که میمیرم من از دوری تو آخرمرو بامن بمان گاهی. بده توفیق دیدارم......
دلم دلتنگ باران است چرا باران نمی آیدبه قلبم خنجری خورده که خون از آن نمی آیدز حسرت گشته ام لبریز بی تو چند وقتی هست سراغم دیدن رویت پی درمان نمی آید بدون تو سیاهی سایه ای افکنده بر جانم چو آتش کوره ی دل را ،لب خندان نمی آیدتو گویی دوریت من را نشانده در دل دوزخ نصیبم شعله های غم مرا آسان نمی آید دلم انگار فانوسی شده سوزان به خود سوزد به جان گوید صبا من را خبر چندان نمی آید...
در گوی زیبای چشمانت،طالع خویش را دیدم در بودنت سفیدی! در دوریت تباهی!...
چهارشنبه سوری هر آتیشی که دیدی به یاد قلب منم باش آخه از دوریت بدجوری آتیش گرفته...
چه بی تابانه میخواهمت... ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری...!...