گفت عاشق می شوم, رفت و حقایق را شکست. مست مستم بود اما باز جامم را شکست لحظه ای بر تار مویش شاعری کردم ولی برف و بوران از غضب بارید و زلفش را شکست گفت یوسف می شوم, اینبار عاشق می شوم تاکه آن درها برویم باز شد در...
برای من او در عین حال یک زن بود یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کننده همه صورت های آدم های دیگر را برایم می آورد..بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد.. در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی...
وای بر من تو همانی که امیدم بودی؟ تو همان چشم سیه دلبر افسونگر من؟ هر چه کوشم مگر این حادثه باور نکنم می دود یاد خطاهای تو در باور من وای این یاد گنه خیز جنون آلوده آهنین چنگ فرو برده در اندیشه من ترسم این یاد روانسوز که...