پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
شانه هایمعطر موهای تو را می دهندچه خوب است که نبودنت رامی توان استشمام کردتا همواره امید آمدنتدر من نفس بکشدمجید رفیع زاد...
دوستت دارم و گلدان شانه هایت را هر روز با بوسه هایم سیراب می کنم...
شانه هایتاتاق خواب من بود !چشم هایت چراغ خوابو نفس هایتقصه های هر شبمافسوسبر روی کاناپه ی تنهایی خودغم نداشتنت رادر آغوش گرفته اماتاق خواب وچراغ خواب نمی خواهمنفس هایت را از من نگیرکه هیچ قصه ای برایمشیرین تر ازنفس هایت نیستمجید رفیع زاد...
چتر بهانه بودچشمان باران زدهشانه هایت را کم داشت......
بوی گندم می دهد --شانه هایت!سبب ساز تمام بی خوابی هایم،خشکسالی دست هایتاز نان انداخت مرا......
شب به خواب من نیاچون غرق باران می شویچشم من دریاست با موجش پریشان می شویخلوتی دارم پر از احساس سوسن در نسیمدر دلم جمعیت و از من هراسان می شویگل برایم می فرستی از تو دوری می کنمگفته بودی چون پری از من تو پنهان می شویشانه هایت خیس شبنم شد چو پیچک در سحرمی فرستم خنده ای اما تو گریان می شویچشم من خشکیده در این جاده های لعنتیگفته بودی در کنارم خط پایان می شویهر غزل بر روی دوشم می کشد شالی سپیدمن برایت شعر میبافم تو دیوان می شوی...
دیگر آوارگی کافیست!می خواهم برای همیشه، ساکن شانه هایت شوم ....
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم. دوست دارمبی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم. دوست دارم......