تو اگر باشى ، تلخ ترین قهوه جهان هم شیرین است ...
من جامانده ام، درست همان جا کنار لبخندت! و از همان موقع بود که فهمیدم دیگر هیچ لبخندی مرا بر نخواهد گرداند ...
محوِ صحبتهای قشنگش شده بودم نمیدانستم چه بگویم که به قشنگی حرفهای او باشد به خودم آمدم،گفتم: من بلد نیستم انقدر قشنگ حرف بزنم گفت:تو هیچ چیز نگو و فقط نگاهم کن حتی اگر حرف نزنی، من میشنوم تورا...
شده جان بدهى جان ندهد دل بدهى دل بکند ؟
هر شب سر ساعت معینی بهش فکر میکردم که به خودم اومدم دیدم نصف شب! نمیدونم چطور؟ چجوری؟ اما انگار شرطی شده بودم! سر یه ساعت مشخص میرفتم تو فکرش و نمیومدم بیرون! انقدر غرق تنش شده بودم که نفهمیدم، کِی شبه؟! کِی روز؟! عقربه های ساعت از دستم فرار...
دیگر آوارگی کافیست! می خواهم برای همیشه، ساکن شانه هایت شوم .
ازش پرسیدم نظرت راجب دختر چیه؟ گفت: روز به دنیا اومدن یه خلقت جدید! گفتم: یعنی چی؟ گفت:دیدی خدا فرشته های جدید خلق میکنه؟ دخترم همینه..
شب ها داستانِ هزار و یک شب دردی از دلِ من دوا نمی کند این دل تو را می خواهد تو را ...
جمعه دخترکی غمگین است... که موهایش را باد نوازش میکند، نه معشوقش...
صدایم زدی برگشتم.. می خواستم بغلت ڪنم اما یادت بود و من و آغوش ِ خالے ام .....!️